طبیعی است که «اهداف منطقهای» برای کشورهایی که به دلیل حضور در یک منطقه جغرافیایی مشخص و مشترک «هم منطقهای» اطلاق میشوند، مهم باشد و درصدد این باشند تا با همگرایی و همصدایی فضایی را به وجوذ بیاورند تا بلکه با استفاده بهینه از پتانسیلهای موجود در «منطقه»، بتوانند هدفهایی چون «رشد»، «توسعه» و.... در نتیجه رسیدن به شرایطی که مشکلات حداقل و منافع حداکثر شوند را محقق ببینند.
به گزارش خبرنگار آستان: بر همین اساس در اروپا که اتفاقا از مناطق غنیِ کره خاکی به شمار میرود، تصمیم گرفته شد تا «اتحادیه اروپا» تشکیل شود تا بلکه قاره سبز را در وهله اول از «اختیار داری» خارجیها و به ویژه ایالات متحده نحات بدهد و در گام بعد، تلاشش را برای کاهش مشکلات اقتصادی و امنیتی و.... همچنین «تحقق همکاریهای منطقهای» به کار بگیرد.
«مهم» این است که در طول نیم قرن حیاتِ این اتحادیه پر حرف و حدیث به سرانجام نرسیده است تا این روزها «چالشهای اتحادیه اروپا» به عنوان یکی از موضوعات داغ در ادبیات دیپلماسی جهان خودنمایی کند. به هر حال مشاهدات موجود نشانگر این است که اتحادیه اروپا در ارتباط با ساختار درونی خودش درگیر بحرانها است، بحرانهایی ناشی از مساله اقتصادی سال ۲۰۰۸ در ایالات متحده آمریکا برای مسکن و تسری بخشی آن در فضای اروپا، بحرانی که ریشهاش را میتوان در موجودیت و اعلام حضور راست گرایان مشاهده کرد که برابر بنیادگرایی طرح شده و ... اینها موجب شده است تا اتحادیه اروپا به طور تمام و کمال تهدید را تجربه کند.
به هر ترتیب باید به این مساله اذعان داشت که اگر چه سنگ بنای اتحادیه اروپا بیش از نیم قرن پیش گذاشته شده است و کشورهای آلمان فدرال، فرانسه، ایتالیا، بلژیک، هلند و لوکزامبورگ در پاریس قرار را بر این گذاشتند تا «پیمان پاریس» را نقطه شروعی برای اسنقلال و توسعه کشورهای اروپایی بدانند،
اما این هدف هیچگاه محقق نشد و اروپا در شرایطی که نظام بین الملل در تلاش برای کاهش مشکلات پیش رویش است، درگیر مسایلی چون بحرانهای اقتصادی و منازعه فراگیر با پدیده شومی چون ترور و تروریسم است و از سوی دیگر در درون خودش هم با گرایش به سمت راست گرایان افراطی است که باید گفت خروج انگلستان هم مزیر بر علت شده تا بتوان اینطور گفت که «اتحاد» برای اتحادیهای که قرار بود اروپاییها را با هدف توسعه اروپا در کنار هم قرار بدهد، به رویا تبدیل شده است. رویایی که احتمالش احتمالی محال تعبیر میشود.
والتر هالشتاین در کتاب «اروپای متحد؛ چالشها و فرصتها» فرایند همگرایی اروپایی را به راندن یک دوچرخه تشبیه میکند، همچنان که متوقف شدن یک دوچرخه در حال حرکت، سبب سرنگونی آن میشود، توقف روند همگرایی نیز میتواند سرآغاز یک بحران باشد. با توجه به وجود دیدگاههای مختلف در خصوص آینده اتحادیه اروپا، پرسشهایی همواره مطرح بوده است که آیا روند همگرایی در اروپا با تصویب معاهدة لیسبون از سوی ۲۷ عضو، به پیشروی خود ادامه خواهد داد؟ فرجام اتحادیه اروپا چیست و آیا میتوان اساساً فرجامی برای آن متصور شد؟ اگر برای این پرسشها، پاسخهای متفاوتی ارائه شده است، که این طور هم هست، آن موقع باید پرسید که ریشة این تفاوت در تحلیلها و نگرشها در چیست؟ چرا برخی اتحادیة اروپا را تا منتهای یک نهاد فدرال بالا میبرند و برخی دیگر جایگاه آن را تا سر حد یک سازمان بینالدولی صرف مشابه سایر سازمانهای منطقهای و بینالدولی تنزل میدهند؟ از مشاهدة این نگرشها چنین برمیآید که اتحادیة اروپا خود را در میان دو دسته انتظارات حداکثری و نگرشهای حداقلی گرفتار میبیند.
تکمله: «بحران اقتصادی»، «احتمال خروج دیگر عضوها»، «رشد احزاب افراطی»، «پیروزی راستها در انتخابات» و... اینها پدیده یا بهتر است گفته شود، واقعیتهایی است که اتحاد در اتحادیه اروپا و در نتیجه پیشرفت و تعالی کشورهای اروپایی را به شدت تهدید کرده و به عنوان مانعی جدی از تحقق اهداف ممانعت به عمل میآورند. قضیه به به قدری جدی است و مساله با گونهای غیرقابل حل جلوه میکند که حتی بیم آن میرود که اتحادیه انسجام و کارایی خود را از دست بدهند و شاید در آیندهای نزدیک حتی «فروپاشی اتحادیه اروپا» به عنوان تیتری داغ در رسانههای دنیا خودنمایی می کند.
آیا تصمیمگیران مهم این سازمان مهم، میتوانند جوِ موجود در چند سال اخیر را تغییر بدهند؟ آیا عضوهای اتحادیه اروپا واقعا به درک صحیحی از آنچه در منطقهشان حاکم است، رسیدهاند؟ آیا منطقه یورو میتواند اهداف تعیین شده در چارچوب اتحادیه اروپا را محقق شده ببیند؟ و «آیا»هایی که ذهن اروپا و اروپاییها را به خودش مشغول کرده است و نظام بینالملل همچنان در انتظار است تا نظارهگر چشم اندازی باشد که اتحادیه اروپا منتظرش است.